رفتی و با خود نگفتی عشق طردم میکند بی محلی های تو صحرانوردم میکند
بارها سرکیسه ام کردی،نگفتی زندگی مهره ای بی عرضه در بازی نردم میکند
رفتی و برف جدایی چتر خود را باز کرد چشم تا بر هم زنی،یک پیرمردم میکند
چون مذاب از قلب خود در حال سرریزم ولی یاد بی مهری تو یک باره سردم میکند
گرچه از جنگاوری بویی نبردم سال ها زخم های کهنه ام مرد نبردم میکند
سنگ هایت را که عمری میزدم بر سینه ام ذره ذره روی هم،کوهی ز دردم میکند
روی دوشم کیسه منت کشی را میکشم این حراج خاطراتت دوره گردم میکند
ریش و قیچی دست دل،دارد گواهی میدهد زندگی با من همان کاری که کردم میکند.
1393/07/05جم