دردفروشی

دردفروشی


پیام های کوتاه

آخرین مطالب

آخرین نظرات

سجاده

سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۵۳ ب.ظ

خونه ی کوچیک و محقری داشت،اهل نماز و روزه و خمس و خلاصه همه ی ظواهر دین بود.نماز جماعتش ترک نمیشد.یه شهر بهش اعتماد داشتند و اونو به عنوان بنده مقرب خدا و دل کنده از دنیا و دلبستگی های دنیا  میشناختند.البته بی جهت هم حرف نمیزدند،چون لباس های کهنه و مندرسش از بی علاقگیش به دنیا حکایت میکرد.هر وقت چشمش به نماهای پر زرق و برق خونه های زیبای ثروتمندا می افتاد یا وقتی که به چشم های خیره مردم به اتومبیل های گران قیمتی که از خیابان عبور میکردند،خیره میشد،توی دلش میگفت:آی مردم غافل!چرا غرق این دنیای زودگذر شدید؟نکنه به جز خدا به چیز دیگه ای  دل بسته باشیم!

بگذرم...

لحظات آخر عمرش بود،شیطونو دید که سجاده ی عبادتش رو که سال ها،روز ها و شب ها مونس سجده های طولانیش بود توی دست گرفته و تهدیدش میکنه که اگر شهادتین بگی،آتیشش میزنم...

اون روز سپری شد و فردا نقل مجلس همه ی مردم شهر این جمله بود:

پیرمرد زاهد شهر،درحالی که سجاده اش رو به سینه میفشرد و میگفت:آتیشش نزن! باشه هرچی تو بگی قبوله،از دنیا خداحافظی کرد...

 

۹۳/۰۱/۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰
جم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی