سجاده
خونه ی کوچیک و محقری داشت،اهل نماز و روزه و خمس و خلاصه همه ی ظواهر دین بود.نماز جماعتش ترک نمیشد.یه شهر بهش اعتماد داشتند و اونو به عنوان بنده مقرب خدا و دل کنده از دنیا و دلبستگی های دنیا میشناختند.البته بی جهت هم حرف نمیزدند،چون لباس های کهنه و مندرسش از بی علاقگیش به دنیا حکایت میکرد.هر وقت چشمش به نماهای پر زرق و برق خونه های زیبای ثروتمندا می افتاد یا وقتی که به چشم های خیره مردم به اتومبیل های گران قیمتی که از خیابان عبور میکردند،خیره میشد،توی دلش میگفت:آی مردم غافل!چرا غرق این دنیای زودگذر شدید؟نکنه به جز خدا به چیز دیگه ای دل بسته باشیم!
بگذرم...
لحظات آخر عمرش بود،شیطونو دید که سجاده ی عبادتش رو که سال ها،روز ها و شب ها مونس سجده های طولانیش بود توی دست گرفته و تهدیدش میکنه که اگر شهادتین بگی،آتیشش میزنم...
اون روز سپری شد و فردا نقل مجلس همه ی مردم شهر این جمله بود:
پیرمرد زاهد شهر،درحالی که سجاده اش رو به سینه میفشرد و میگفت:آتیشش نزن! باشه هرچی تو بگی قبوله،از دنیا خداحافظی کرد...