بیابون
پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۰۳ ق.ظ
به صورت دقیق یه هفته ای میشه که از بی مادری یکی از رفقا میگذره.داغ مادر خیلی سخته....
وقتی رفته بودیم برای تشییع و تدفین این مادر بزرگوار،حال و روز غیر قابل توصیف رفیقم منو بیچاره کرد.با چشمای خودش داشت میدید که مادر دسته گلش رو میذارن توی قاب خاک و چیزی به جز افسوس خوبی های بیشتری که میتونست در حق مادرش انجام بده و یا بوسه هایی که میتونست به دست و پاپاش بزنه،به ذهنش نمیرسید.خودم رو یه لحظه به جاش گذاشتم و یه دفعه به خودم اومدم و دیدم میون بیابون بی مهری ای که به اندازه ی ثانیه های عمرم نسبت به مادر مهربونم روا داشتم گم شدم و جایی رو ندارم که بهش پناه ببرم.
تا آخر عمر هم اکه خدا رو به خاطر نعمت مادر و پدر شکر کنم،هیچه.
ای کاش اینو از یاد نبرم که مادر و پدر مثل گل میمونن...
و عمرشون و در حقیقت نعمتی که در اختیار ماست زود تموم میشه...
۹۳/۰۱/۲۸